شهادت مظلومانه ی مظلومه ی دشت بلا
پیوند: http://m-naseri.womenhc.com/?p=9423&more=1&c=1&tb=1&pb=1
شهادت مظلومانه ی مظلومه ی دشت بلا ،
مقتوله ی جور و جفا ، شهزاده ی خیرالنساء
حضرت رقیه سلام الله علیها
را تسلیت عرض می نماییم .
حضرت رقيه عليه السلام، هر روز سراغ پدر را می گرفت اشک می ريخت و با گريه می پرسيد :پدرم کجاست؟ پناه من کجاست؟ به هر نحوی بود ،زنها آرامش می کردند و می گفتند: پدرت به سفر رفته است. تا آنکه او را از کربلا به کوفه و از کوفه به شام بردند. در بين راه از رنج شتر سواری بسيار آه و زاری می کرد و گاهی به خواهرش سکينه خاتون عليه السلام می فرمود: «يا اخت قد ذابت من السير مهجتی» ای خواهر، اين شتر آن قدر مرا تکان داد ، که دلم آب شد. آخر از اين ساربان سنگدل درخواست کن ،ساعتی شترها را نگه دارد و يا آهسته برود. از پای در آمديم ای خواهر! از ساربان بپرس، کی به منزل میرسیم.
هنگامی که به شام رسيدند ،سنگشان زدند، کتک خوردند، مجلس يزيد پليد را ديدند، زخم زبان شنيدند و در ويرانه منزل کردند .دل نازک آن مظلومه ی صغيره در خرابه به درد آمد. نه فرشی، نه چراغی، نه آبی، نه غذائی، .روز در مقابل آفتاب و شب در مقابل سرما، آنی آسوده نبودند .در يکی از شب ها، رقيق شور ديدن پدر ،به سرش زد. در کنج خرابه ، زانوی غم بغل گرفت و سر بی کسی به زانو نهاد و از هجران پدر و غربت خود ،اشک می ريخت و با خيال پدر، درد دل می کرد.
سر روی خاک گذاشت و آنقدر گريه کرد، که زمين از اشکش گل شد، تا آنکه خسته شده و خوابش برد .در عالم خواب ديد، سر پدر ميان طشت طلا در پيش روی يزيد لعنت الله عليه است و آن حرامزاده با چوب دستی بر لب و دندان پدر میزند و می بيند سر پدر را که در زير چوب به درگاه خدا استغاثه می کند. آن صغيره ی مظلومه از ديدن آن صحنه ی دلخراش با وحشت از خواب پريد و چنان صيحه کشيد که خرابه نشينان پریشان شدند .با گريه و زجه فریاد زد:واويلا، واابتا واقرة عيناه عمه و خواهر به گرد وی حلقه زدند و سبب ضجه و اضطراب وی را پرسيدند. آن صغيره فرمود: پدرم را می خواهم، پدرم ر ا بياوريد، عمه! بابايم را می خواهم ،ديگر تاب و توان ندارم. می خواهم در آغوش پدرم بروم. عمه! الان در خواب ديدم ،که سربريده پدرم در حضور يزيد لعنت الله عليه است و او چوب بر لب های وی می زند و آن سر با خدا درد دل می کند. عمه! من ديگر بابايم را می خواهم. مخدرات هر چه خواستند او را ساکت کنند، ممکن نشد. بلکه، دم به دم ناله اش بيشتر و گريه اش زيادتر می شد. چون زنان نتوانستند وی را ساکت کنند، امام سجاد عليه السلام پيش آمد و خواهر کوچک و غمديده ی خود را به سينه ی خود چسباند و تسلی می داد که نور ديده صبر کن، آرام بگير ،ازگريه، دل ما را نسوزان. آن مظلومه آرام نمی گرفت و يکسر گريه و زاری می کرد و می فرمود: کو پدر عزيزم، کو آن کس که مرا در آغوش می گرفت.
آنقدر روی دامن امام سجاد عليه السلام گريه کرد «حتی اغشی عليها وانقطع نفسها » تا آنکه غش کرد و نفسش قطع شد.، امام سجاد عليه السلام به گريه افتاد. اهل بیت عليه السلام که نيز منتظر بهانه ای برای گريه بودند .همه با آن صغيره هم آواز شدند و شروع کردند به گريه و زاری، گريبان دريدند و سيلی بر صورت های خود زدند و خاک بر سر ريختند. ديگر کسی دست کسی را نمی گرفت که لطمه به خود نزند ، ديگر کسی، را دلداری نمی داد. کوچک، بزرگ مرد و زن غرق در شيون و زاری بودند .ديگر بغض ها ترکيده بود ،نوحه و ناله های اين دختر سه ساله صبر و قرار از همه برده بود. از امام سجاد عليه السلام گرفته تا تمام مخدرات،ضجه می زدند و شيون می کردند .
آه از سقيفه ،آه از سقيفه که هر چه آل الله می کشند، از آنجه می کشند. آه از آن روزی که حق جانشين بر حق پيامبر غصب شده، و تخم ظلم به اهل بیت پيامبر صلی الله عليه و آله در آن روز کاشته شد. يه عده بی دين دنيا پرست، زمامدار جامعه ی اسلام شدند و خنجری را دست به دست هم دادند، تا حسین بن علی عليه السلام را کشتند و آن خنجر به هر کسی رسيد، امامی را کشت ….
آنقدر صدای شيون و زاری اهل بيت رسول صل الله عليه و آله و ذراری فاطمه بتول عليها السلام بالا گرفت، که سکوت شب شکسته شد ،و صدا به گوش يزيد لعنت الله رسيد. طاهر بن عبدالله دمشقی می گويد : سر يزيد لعنت الله عليه روی زانوی من بود و برای او سخن می گفتم در حالی که سر پسر فاطمه عليه السلام ميان طشت بود. همينکه صدای شيون از خرابه بلند شد ديدم سرپوش از روی طشت کنار رفت، سر مبارک تا به نزديک بام قصر بلند شد و با صدای بلند فرمود:« اختی سکّتی ابنتی »خواهرم زينب، دخترم را ساکت کن.طاهر می گويد: سپس ديدم آن سر برگشت و رو به يزيد لعنت الله عليه کرد و فرمود : ای يزيد! من با تو چه کرده بودم ،که مرا کشتی و عيالم را خرابه نشين کردی .يزيد، از اين صدا از جا پريد.: و پرسيد طاهر چه خبر است. گفتم نمی دانم، در خرابه چه اتفاقی افتاده است، که اسيران در جوش و خروشند و ديدم سر مبارک حسين عليه السلام را که از طشت بلند شد و چنين و چنان گفت : يزيد لعنت الله عليه غلامی به جهت آوردن خبر به خرابه فرستاد . غلام آمد و گفت: دختری صغيره از امام، جمال پدر را در خواب ديده است و آرام و قرار ندارد. و از بسياری گريه غش کرده است . يزيد ملعون گفت : بياييد، سر پدرش را برايش ببريد . پس آن سر مطهر را در ميان طشتی نهادند و به خرابه بردند.
سپس، در حالتی که پوشش بر روی سر مطهر بود آنرا در برابر فرزندش نهادند. حضرت رقيه عليه السلام، گريان و نالان پدر پدر می کند که يکباره طبق را پيش رويش نهادند. صدازد عمه من که غذا نخواستم. من پدرم را می خواهم . مأموران يزيد لعنت الله عليه گفتند: مقصود تو زير سرپوش است. حضرت رقيه عليها السلام جلو آمد و سرپوش را برداشت. متهيرانه پرسيد: اين سربريده از آن کيست؟ مأموران جواب دادند :اين سر بابايت حسين است.سر مطهر را در آغوش کشيد و شروع به بوسيدن صورت پدر کرد. آن دخترک حسين عليه السلام ،برسر و سينه می زد و چون لب و دندان خونی پدر را بديد،آنقدر با دست های کوچک خود بر دهان کوبيد، که پر از خون شد. به سر پدر فرمود:بابا جان! چه کسی تو را به خون خضاب کرد؟ بابا جان! رگ های گلويت را که بريد؟
پدر جان ! کدام ظالم مرا در کودکی يتيم کرد؟
پدر! اين زنان داغديده به چه کسی پناه ببرند و اين زنان بيوه را که سرپرستی کند؟
داغديده های گريان را چه کسی تسلا دهد؟ رنج بردگان دور افتاده از وطن را چه کسی دلجويی کند؟
بابا جان! کاش من فدای تو می شدم. پدر جان! کاش چشمانم کور بودو اين حال وروزت را نمی ديدم.
پدر جان! ای کاش به زير گل فرو می رفتم و محاسن تو را غرق به خون نمی ديدم.
آن صغيره ی معصوم مدام شیون می کرد و اشک می ريخت ، تا آنکه نفسش به شماره افتاد و گريه راه نفس او را گرفت. گاهی طرف راست سر پدر را می بوسيد و بر سر و صورت می زد و گاهی طرف چپ او را می بوسيد و برسر و صورت می زد و دم به دم ريش و پرخون پدر را پاک می کرد.
هر چه خون را از محاسن شريف و گلوی آن حضرت پاک می کرد، همانند اول از خون رنگين می شد . زن ها اطراف حضرت رقيه عليه السلام را گرفته بودند. همه برای گريه کردن پی بهانه می گشتند برای گريه کردن و چه بهانه ای بهتر از حضرت رقيه عليه السلام همينکه آن مظلومه فرمود: بابا جان! اين زن های جوان مرده بعد از توچه کنند، شيون از همه بلند می شد. سپس لب بر لب پدر نهاد ومدت زيادی از سخن گفتن ايستاد و گريست. صدايی از آن سرمطهر به گوش حضرت رقيه عليه السلام رسيد، که نور ديده بيا، به سوی ما بيا، که منتظر توايم. همينکه اين صدااز سربابا به گوشش رسيد، رقيه عليه السلام بی هوش برزمين افتاد. خرابه نشينان يکباره ديدند حضرت رقيه عليه السلام ساکت شده است. سربه يک طرف افتاد و رقيه عليه السلام به طرف ديگر به زمين افتاد . پيش رفتند و او را حرکت دادند ديدند جان به جان آفرین درراه کردگارزمين و زمان تسليم کرده است. صدای ضجه و شيون از اهل بيت رسالت بلند شد و عزای اسراء تجديد شد، تا جايی که تمام همسايگان خبردار شدند و به خرابه ريختند.