مسلم بن عقيل كيست؟
پیوند: http://nafise-esf.womenhc.com/?p=7814&more=1&c=1&tb=1&pb=1
ابوطالب= (عقيل = مسلم) - (على = حسين بن على)
مسلم بن عقيل، برادرزاده اميرالمؤمنين و پسر عموى حسين بن على بود. دودمانى كه مسلم در آن رشد يافت، دودمان علم و فضيلت و شرف بود و خاندانى كه شخصيت انسانى و اسلامى مسلم در آن شكل گرفت، بهترين زمينه را براى تربيت و تكامل معنوى و حماسى مسلم فراهم كرد.
مسلم در زمان حضرت امير(ع) نوجوانى رشيد و پاك بود كه به افتخار دامادى آن حضرت نايل شد و با يكى از دختران امام به نام «رقيه» ازدواج كرد. اين وصلت بر ميزان فضيلتهاى مسلم افزود و او را بيشتر در محور «حق» و در خدمت نظام الهى آن حضرت در دوران خلافتش قرار داد.
به نقل مورخان، در زمان حكومت آن حضرت (بين سالهاى 36 تا 40 هجرى) از جانب آن امام، متصدى برخى از منصبهاى نظامى در لشگر بوده است، از جمله در جنگ صفين، وقتى كه اميرالمؤمنين(ع) لشگر خود را صفآرايى مى كرد، امام حسن و امام حسين(ع) و عبدالله بن جعفر و مسلمبن عقيل را بر جناح راست سپاه، مامور كرد و بر جناح چپ لشگر، محمدبن حنفيه و محمدبن ابى بكر و هاشم بن عتبه (مرقال) را گماشت و مسؤوليت قلب لشگر را به عبدالله بن عباس و عباس بن ربيعه و مالك اشتر سپرد.2
پس از شهادت حضرت على(ع)
شناسنامه مسلم را، پيش از آن كه از نياكان و سرزمين و قبيله جستجو كنيم، بايد در فكر، عمل و زندگانى اش بيابيم; اين بهترين معرف مسلم است. مسلم، در دوران خلافت على(ع) در خدمت آن حضرت، مدافع حق بود و پس از شهادت آن امام، هرگز از حق كه در خاندان او و امامت دو فرزندش، حسنين -عليهما السلام تجسم پيدا كرده بود جدا نشد و عاقبت هم، جان پاكش را بر اين آستان فدا كرد.
در دوران امامت ده ساله امام حسن مجتبى(ع) كه از سخت ترين دوره هاى تاريخ اسلام نسبت به پيروان اهلبيت و طرفداران حق بود،مسلم با خلوص هر چه تمام در مسير حق بود و از باوفاترين ياران و از خواص اصحاب امام حسن محسوب مى شد. پس از شهادت امام مجتبى(ع) كه امامتبه حسينبن على(ع) رسيد تا مرگ معاويه كه يك دوره ده ساله بود;باز مسلم را در كنار امام حسين(ع) مى بينيم. در اين دوره بيست ساله -يعنى از شهادت على(ع) تا حادثه كربلا بسيارى از كسان يا مرعوب تهديدها شدند يا مجذوب زر و سيم و فريفته دنيا و صحنه حق را رها كردند و يا به معاويه پيوستند و يا انزواى بى دردسر را برگزيدند، ولى آنان كه قلبى سرشار از ايمان و دلى سوخته در راه حق داشتند و مسلمانى را در صبر و مقاومت و مبارزه در شرايط دشوار مى دانستند، امامان حق را تنها نگذاشتند و با زبان و مال و جان و فرزند، به فداكارى در راه خدا و جهاد فى سبيل الله پرداختند. ارزش و فضيلت پيروان حق در آن دوره، بخصوص وقتى آشكارتر مى شود كه به شرايط دشوار ديندارى و حق پرستى در روزگار سلطه امويان آگاه باشيم.
ارجمندى و فضيلت ومقام مسلم، در اينجاست كه براى ما روشنتر مى گردد، و همچنان كه در فصلهاى آينده خواهيم ديد، مسلم بن عقيل دست از محبت و ولايت و حمايت امام زمان خويش -حسين بن على(ع)- بر نداشت تا اين كه به عنوان پيشاهنگ نهضت كربلا در كوفه به شهادت رسيد و افتخار اولين شهيد كاروان عاشورا را به خود اختصاص داد و اولين شهيد از اصحاب امام حسين بود. از اولاد عقيل كه به همراهى حسينبن على(ع) و در ركاب او قيام كردند، تعداد 9 نفر، به شهادت رسيدند،كه مسلم شجاعترين آنان بود. اين فضيلت بزرگ، از زبان پيامبر اسلام هم بيان شده است. حضرت على(ع) از پيامبر اسلام حديثى را در مدح «عقيل» نقل مى كند كه آن حضرت فرمودند: «من او را (عقيل را) به دو جهت دوست دارم: يكى، به خاطر خودش، و يكى هم به خاطر اين كه پدرش ابوطالب او را دوست مى داشت.» و در آخر، خطاب به على(ع) فرمود:
«فرزند او -مسلم كشته راه محبت فرزند تو خواهد شد. چشم مؤمنان بر او اشك مى ريزد و فرشتگان مقرب پروردگار بر او درود مى فرستند.» آن گاه پيامبر اسلام گريست تا آن كه اشكهايش بر سينه اش ريخت و فرمود: «به سوى خدا شكايت مى برم، از آنچه كه خاندانم پس از من مى بينند».3
حمايت هاى اين خانواده از اهل حق موقعيت و اعتبارى خاص براى آنان فراهم كرده بود و فضايلشان همواره مورد تقدير امامان(ع) قرار داشت. امام سجاد -عليه السلام نسبت به خاندان عقيل عطوفت و محبت بيشترى از ديگران نشان مى داد و مى فرمود: من هر گاه خاطره آن روزى را كه اينان با حسين -عليه السلام بودند به ياد مى آورم، اندوهگين مى شوم.
خانواده شهيدپرور
قبلا هم اشاره شد كه از فرزندان عقيل 9 نفر قربانى راه حسين(ع) كه راه خدا بود شدند و مسلم تابنده ترين اين چهره ها بود. اين خاندان با استقبال از شهادت در راه قرآن افتخار ويژه اى براى خود كسب كردند و فرزندان مسلم هم در ادامه خط سرخ پدر شهيدشان در صحنه كربلا حضور يافتند تا وفادارى خويش را به خاندان پيامبر كه تعهد اسلامى هر مؤمن راستين به حساب مى آمد نشان دهند.
صحنه شورانگيز شب عاشورا سند زنده اى بر اين وفا و تعهد و اخلاص است. در آن شب شگفت و عظيم، كه سالار شهيدان، حسين بن على(ع) با اهلبيت و بستگان و ياران خويش، از ماجراهاى فرداى خونين سخن مى گفت و وفادارى اصحابش را مى ستود و از نيكى و حق شناسى اهلبيت خويش تقدير مى كرد و از خدا براى همه، پاداش نيك مى طلبيد، آرى در آن شب كه بيعت را از ياران خود برداشت تا هر كه مى خواهد برود خطاب به عموزادگانش; يعنى فرزندان عقيل كرده و فرمود: شما شهيد داده ايد، شهادت مسلم شما را بس است، اجازه مى دهم كه شما برويد. در پاسخ گفتند: اگر ما، بزرگ و سرور و پسر عموى والا مقام خود را رها كنيم و در ركابش نه تيرى بيندازيم و نه شمشير و نيزه اى بزنيم،آن گاه مردم چه خواهند گفت و جواب مردم را چه خواهيم داد؟ نه! به خدا سوگند،ما نخواهيم رفت و جان و مال و خانواده خويش را فداى تو مى كنيم و در كنار تو مى مانيم و مى جنگيم تا با تو وارد بهشت شويم; زشت و ناگوار باد، زنده ماندن پس از تو!» 4 و اين گونه فرزندان مسلم و اولاد عقيل، در كنار امام حسين ماندند و از حق دفاع كردند. در ماجراى كربلا دو تن از فرزندان مسلم بن عقيل به شهادت رسيدند و دو فرزند ديگر در كربلا به اسارت نيروهاى دشمن درآمدند كه آنها را به كوفه برده و تحويل «ابن زياد» دادند. نزديك به يك سال در زندان بودند كه پس از فرار به شهادت رسيدند. (در اين باره، توضيحى خواهيم داشت).
اين اجمالى بود از خانواده مسلم، نياكانش، فرزندانش و شهادت طلبى اين دودمان پاك و وفادارى شان نسبت به اهلبيت پيامبر و خط امامت و ولايت و دفاعشان از حق و ستيزشان با باطل پس از آن كه مولا اميرالمؤمنين(ع) به شهادت رسيد و جبهه حق و عدل، يارانى مخلصتر و سربازانى فداكارتر مى طلبيد. قسمت عمده تلاش و جهاد «مسلمبن عقيل» در دوره امامت حسين بن على(ع) و زمينه سازى براى نهضت آن امام شهيد، در كوفه بود، كه در فصل آينده، آن را مى خوانيم.
سفير انقلاب كربلا
مى دانيم كه «مسلمبن عقيل» پيشاهنگ نهضت كربلا و سفير امام حسين به سوى مردم كوفه بود. براى آشنايى با پيوستگى حوادث كوفه و كربلا لازم است كه خيلى كوتاه و فشرده به حوادث مقدماتى اعزام مسلم به كوفه جهت گرفتن بيعتبه نفع امام حسين(ع) اشاره كنيم:
معاويه، پس از بيست سال سلطنت استبدادى مرد. يزيد، پس از معاويه بر سر كار آمد و با تهديد و تطميع بر اوضاع مسلط شد. مى خواست اباعبدالله الحسين(ع) را هم به بيعت وادار كند، كه سيدالشهدا، نپذيرفت و به طور مخفيانه، همراه با جمعى از خانواده خود، شبانه از مدينه بيرون آمد و به حرم خدا در مكه پناهنده شد، تا در ضمن آن، از فرصت مناسب ايام حج در جهت آگاهانيدن مردم، بهره بردارى كند.
سال شصت هجرى بود. اقامت چهار ماهه امام حسين(ع) در مكه و برخورد با مردم و تشكيل اجتماعات و گفتگوها، مردم را با انگيزه و اهداف امام، از امتناع از بيعت با يزيد، آشنا كرد;بخصوص مردم كوفه از اقدام انقلابى امام حسين(ع) خوشحال و اميد وار شدند. مردم كوفه، خاطره حكومت چهارساله علوى را به ياد داشتند و در اين شهر، شخصيتهاى برجسته و چهره هاى درخشانى از مسلمانان متعهد و ياران اهل بيت بودند. از اين رو نامه ها و طومارهاى مفصلى با امضاى چهره هاى معروف شيعه در كوفه و بصره به امام حسين(ع) نوشتند، كه تعداد اين نامه ها به هزاران مى رسيد. كوفيان،گروهى را هم به نمايندگى از طرف خود به سركردگى «ابوعبدالله جدلى» به نزد آن حضرت فرستادند و نامه هايى همراه آنان ارسال كردند.
در ميان نامه ها و امضاها، نام شخصيتهاى بزرگى از كوفه همچون «شبث بن ربعى» و «سليمان بن صرد» و «مسيب بن نجبه» و… به چشم مى خورد كه از آن حضرت مى خواستند مردم را به بيعت با خود دعوت كند و به كوفه بيايد و يزيد را از خلافت خلع كند.5
امام، تصميم گرفت در مقابل اصرار و دعوت هاى مكرر مردم كوفه، عكس العمل نشان داده و اقدامى كند. براى ارزيابى دقيق اوضاع كوفه و ميزان علاقه و استقبال مردم و تهيه مقدمات لازم و شناسايى و سازماندهى و تشكل نيروهاى انقلابى، ضرورى بود كه كسى قبلا به كوفه رفته و اين ماموريت را انجام دهد و گزارشى دقيق از وضعيت شهر و مردم، به او بدهد.
حضرت حسين بن على(ع) مناسبترين فرد براى اين ماموريت محرمانه را «مسلم بن عقيل» ديد، كه هم آگاهى سياسى و درايت كافى داشت،و هم تقوا و ديانت،و هم خويشاوند نزديك امام بود. به نمايندگانى كه از كوفه آمده بودند، فرمود:من، برادر و پسر عمويم (مسلم) را با شما به كوفه مى فرستم، اگر مردم با او بيعت كردند;من نيز خواهم آمد. اين كه امام از مسلم به عنوان «برادرم» و «فرد مورد اعتمادم» نام مى برد، ميزان اعتبار و لياقت و كفايت مسلمبن عقيل را مى رساند. آن گاه مسلم را طلبيد و به او فرمود: به كوفه مى روى، اگر ديدى كه دل وزبان مردم يكى است و آنچنان كه در اين نامه ها نوشته اند متفقند و مى توان به وسيله آنان اقدامى كرد،نظر خودت را بر من بنويس و مسلم را وصيت و سفارش كرد، به اين كه:
پرهيزكار و با تقوا باش;نرمش و مهربانى به كار ببر; فعاليتهاى خود را پوشيده دار; اگر مردم، يكدل و يكجان بودند و در ميانشان اختلافى نبود، مرا خبر كن.6
امام حسين(ع) طى نامه و پيامى جداگانه كه خطاب به مردم كوفه نوشت، تكليف مردم و ماموريت مسلم را روشن ساخت. متن نامه امام چنين بود: بسم الله الرحمن الرحيم از حسين بن على، به جماعت مؤمنان و مسلمانان;
اما بعد،
سعيد و هانى، با نامه هايتان نزد من آمدند. آنان آخرين كسانى بودند از فرستادگانتان كه نزد من آمدند. من تمام مقصود و هدفى را كه ذكر كرده بوديد فهميدم. بيشتر سخن شما اين بود كه: ما را امام و پيشوايى نيست، پس بشتاب! شايد خدا ما را به واسطه تو بر هدايت، هماهنگ و مجتمع كند. اينك، من برادرم،عموزادهام و شخص مورد اعتمادم از خانواده خويش «مسلمبن عقيل» را به سوى شما فرستادم و او را مامور كردم كه از حال شما و از كار و نظرتان به من گزارش بفرستد. اگر به من چنين گزارش دهد كه راى بزرگان و صاحبان فضل و خرد شما،همانند چيزى است كه قاصدان شما گفتند و در نامه هاى شما نوشته شده است به خواست خدا بزودى به سويتان خواهم آمد.
به جانم سوگند پيشوا و امام، تنها و تنها كسى است كه به كتاب خدا حكم و عمل كند و به قسط رفتار نمايد و به حق، گردن بنهد و خود را وقف و پايبند فرمان خدا سازد، والسلام7.
اعزام مسلم و فرستادن اين پيام به كوفه، پاسخى به همه نامه ها و دعوت ها و طومارها بود. محتواى پيام امام، در اين چند محور، خلاصه مى شود:
1-تاييد كامل از مسلم به عنوان برادر، پسر عمو و نماينده اى مورد اطمينان.
2-محدوده مسؤوليت مسلم در كوفه نسبت به ارزيابى وحدت كلمه و صداقت مردم.
3-پاسخى به دعوت هاى مكرر، به عنوان اتمام حجت.
4-درخواست از مردم براى حمايت و اطاعت از مسلم.
مسلم با گرفتن دو راهنما از مكه به سوى كوفه حركت كرد. روزهاى متوالى راه طى كرد. آن دو راهنما در راه، از تشنگى جان سپردند. مسلم، همراه با «قيس بن مسهر صيداوى» و «عمارة بن عبدالله ارحبى» با تحمل مشقت هاى توان فرساى راه، پس از بيست روز، خود را به كوفه رساند و مسافت سى روزه را با همه سختيها در بيست روز پشت سرگذاشت.8
اينك، مسلم، با شهرى رو به روست، حادثه خيز و پرماجرا و با گرايش هاى مختلف; شهرى با افكار گوناگون كه اگر چه بظاهر آرام است،اما آرامش قبل از طوفان را مى گذراند.
مسلم، وارد كوفه شد و به خانه مختار ثقفى، كه از شيعيان خالص حضرت على(ع) وعلاقه مندان به اهل بيت بود، رفت. 9
مسلم، در كوفه
فلق با تيغ آذر،خيمه شب را زهم بدريد و… شب، دامان خود برچيد خبر در گوشه اى كوفيان پيچيد كه مسلم، افسر جانباز و پيشاهنگ اين نهضت پيام انقلاب عدل را با خويش آورده است. و مشتاقان،بسان موج خشم آلود اما طالب و مشتاق به سوى خانه مسلم، روان گشتند. درون چشمهاشان اشکهاى شوق و جانها، تشنه آزادى و دلها پر از شادى هزاران دست گرم شيعيان در دست مسلم بود و بيعت تا غروب، آن روز بر پا بود. طرفداران حق، چون حلقه، پيرامون اين رهبر شعور و شور، اندر سينه و در سر و گاهى ديدگان از اشگ شوق ياوران، تر بود.
شيعيان، دسته دسته به خانه مختار مى آمدند و با مسلم ديدار و بيعت مى كردند و مسلم هم نامه امام حسين(ع) را خطاب به مؤمنان و مسلمانان كوفه براى هر جماعتى از آنان مى خواند.
در يكى از همين ديدارها «عابس بن شبيب شاكرى» برخاست و پس از ستايش خداوند، خطاب به مسلم گفت:
من از مردم چيزى نمى گويم و نمى دانم كه در دلها چه دارند و تو را به آنها مغرور نمى كنم. من از خود و آمادگى خودم به تو خبر مى دهم. به خدا سوگند! اگر بخوانيد، شما را اجابت مى كنم و در ركابتان با دشمنانتان مى ستيزم و در راه شما با شمشيرم كارزار مى كنم تا با شهادت، خدا را ملاقات كنم; و از اين كار،فقط پاداش الهى را مى طلبم.
پس از او دلير مردى ديگر، كهنسال و جوان دل برخاست، به نام «حبيب بن مظاهر» و گفت: (خطاب به عباس)
رحمت خدا بر تو باد! آنچه را در دل داشتى با سخنى كوتاه و گويا بيان كردى. به خداى يكتا سوگند، عقيده و موضع من نيز همچون تو است. 10 و كسان ديگر هم برخاسته و اعلام وفادارى و آمادگى براى فداكارى كردند.
از آن پس، دست بود و دست كه پيمان با سخنگوى «حسين بن على» مى بست.
روز به روز بر تعداد هواداران امام حسين(ع) كه با نماينده اش مسلم،بيعت مى كردند افزوده مى شد تا اين كه پس از چند روز، به هزاران نفر مى رسيد.11
با وجود اين همه بيعت گران جان بر كف و انقلابي هاى آماده براى هرگونه فداكارى در راه حمايت حسين(ع) و بر انداختن حكومت يزيد، مسلم بن عقيل، طى نامه اى اوضاع را به امام گزارش داد و با بيان شرايط و زمينه مساعد براى نهضت از امام خواست كه به سوى كوفه بشتابد. در نامه اى كه به امام نوشت،چنين بيان كرد:
نامه هاى فرستاده شده، راست بوده و سخن فرستادگان هم درست است. مردم كوفه آماده جهاد و جانبازى در راه خدايند. هم اكنون هيجده هزار نفر، با من بيعت كرده اند و آماده فداكارى در ركاب تو هستند. هر چه زودتر به سوى كوفه حركت كن!»اين نامه را كه مسلم،بيست و هفت روز پيش از شهادتش به امام حسين(ع) نوشت، توسط «عابس بن شبيب شاكرى» براى آن حضرت فرستاد. همراه او،نامه هاى ديگرى هم كوفيان به امام نوشتند و با گزارش اين كه صدهزار شمشير براى يارى تو آماده است،از آن حضرت خواستند كه در آمدن به كوفه شتاب كند.12
كنون مسلم، نگينى در ميان حلقه انبوه ياران است حضورش مايه دلگرمى اميدواران است شكوه و هيبتى دارد، ميان كوفيان جايى و محبوبيتى دارد، و هر شب، صحبت از جنگ است، سخن از شستشوى لكه هاى ذلت و ننگ است كلام از شور جانسوز حقيقت هاست، ز «رفتن» ها و «ماندن» هاست. ولى دوران آن كم بود و كم پاييد، تمام شعله ها ناگه فرو خوابيد…
والى كوفه «نعمان بن بشير» بود كه از جانب معاويه و پس از او از سوى يزيد به اين سمت،گماشته شده بود. وقتى از تجمع مردم كوفه، پيرامون مسلم و بيعت با او آگاه شد، در يك سخنرانى مردم را تهديد كرد و آنها را از رفت وآمد پيش مسلم بن عقيل و شنيدن حرفهايش اكيدا نهى كرد; اما انقلابيون كوفه كه دل به مهر حسين(ع) سپرده و دست بيعت با نماينده اش مسلم داده بودند براى سخنان تهديدآميز او ارزشى قائل نشدند.
يكى از هم پيمانان بنی اميه به نام عبدالله بن مسلم بن ربيعه حضرمى پس از او برخاست و با سخنانى خواستار آن شد كه با مخالفان با شدت عمل بيشترى برخورد كند، چرا كه برخوردى اينگونه كه از موضع ناتوانى و ضعف است فتنه مسلم را نمى تواند بخواباند. با اوجگيرى نهضت نيمه مخفى مسلم در كوفه گزارش هاى تندى به شام و نزد «يزيد» فرستاده مى شد. از جمله همان عبدالله حضرمى، كه از او ياد شد،طى نامه اى براى يزيد اين گونه نوشت: «مسلم بن عقيل به كوفه آمده و شيعه به نفع حسين بن على با او بيعت كرده اند. اگر به كوفه نياز دارى، مرد نيرومندى براى سركوبى شورشيان و اجراى فرمانت بفرست، چرا كه نعمان بن بشير، مردى ناتوان استيا خود را ضعيف مى نماياند….»
يزيد براى حفظ سلطه و حاكميت بر كوفه عنصر ناپاك و سفاك و خشنى همچون «عبيدالله بن زياد» را كه حاكم بصره بود، انتخاب كرد. «ابن زياد» با حفظ سمت، والى كوفه نيز شد. ماموريت ابن زياد آن بود كه به كوفه برود و مسلم را دستگير كند و سپس او را محبوس يا تبعيد كند، يا به قتل برساند. 13
ابن زياد،با اجازه و اختيارهاى نامحدودى براى قلع وقمع و كشتار و فرونشاندن آتش مبارزات، مخفيانه و با قيافه اى مبدل و نقابدار به هنگام شب وارد كوفه شد و مراكز قدرت را، با عملياتى شبيه كودتا به دست گرفت.
ابن زياد قبل از آمدن به كوفه در بصره سخنرانى كرد و براى اين كه در غياب او هيچگونه حادثه و شورشى پيش نيايد،ضمن تهديداتى كه نسبت به مردم نمود، برادر خودش را كه عثمان نام داشت، به جاى خود گماشت و خود به كوفه رفت.14
مردمى كه با مسلم بيعت كرده و در انتظار آمدن حسين بن على(ع) به كوفه بودند، با ورود ابن زياد به كوفه، وضعى ديگر پيدا كردند. فردا صبح كه مردم براى نماز جماعت به مسجد آمدند،ابن زياد از دارالاماره بيرون آمد و در سخنان خود، خطاب به مردم گفت: «… اميرالمؤمنين يزيد، مرا فرمانرواى شهر و اين مرز و بوم و حاكم بر شما و بيت المال قرار داده است و به من دستور داده كه با ستمديدگان،انصاف و با محرومان بخشش داشته باشم و به فرمانبرداران نيكى كنم و با متهمان به مخالفت و نافرمانى با شدت و با شمشير و تازيانه رفتار كنم. پس هر كس بايد بر خويش بترسد. راستى گفتارم هنگام عمل روشن مى شود; به آن مرد هاشمى (مسلم بن عقيل) هم برسانيد كه از خشم و غضب من بترسد15.
از اين پس، مجراى بسيارى از حوادث، دگرگون شد و اوضاع برگشت. ابن زياد، رؤساى قبايل و محله ها را طلبيد و برايشان صحبتهاى تهديدآميز كرد و از آنان خواست كه نام مخالفان يزيد را به او گزارش دهند،و گرنه خون و مال و جانشان به هدر خواهد رفت.16
حزب اموى، كه مىرفتبساطش نابود و برچيده گردد،ديگر بار، جان گرفت و آن تهديدها و تطميعها و فريبكاريها و تبليغهاى دامنهدار، تاثير خود را بخشيد و والى جديد، توانستبا قدرت و قوت و با تمام امكانات جاسوسى و خبرگيرى و خبررسانى، جوى از وحشت و ارعاب را فراهم آورد. با دستگيريها و خشونتها و برخوردهاى تندى كه انجام داد، بر اوضاع مسلط شد و ورق برگشت.
دوران اختفا
مسلم بن عقيل، در خانه «مختار» بود كه صحنه حوادث به صورتى كه ياد شد، پيش آمد. از آن جا كه ابنزياد، براى سركوبى انقلابي ها به دنبال رهبر اين نهضت; يعنى مسلم مىگشت، مسلم مىبايست جاى امنتر و مطمئنترى انتخاب كند. اين بود كه مقر و مخفيگاه خود را تغيير داد و به خانه «هانى» رفت.
هانى بن عروه،از بزرگان كوفه و چهره هاى معروف و پرنفوذ شيعه در اين شهر بود كه هواداران و نيروهاى مسلح و سوارهاى كه تعدادشان به هزاران نفر مى رسيد در اختيار داشت. هانى، در آن هنگام حدود نود سال داشت و افتخار حضور پيامبر را هم درك كرده بود و در زمان اميرالمؤمنين(ع) هم در جنگهاى جمل و صفين و نهروان ملازم ركاب آن حضرت بود و از اخلاصى والا و وفايى شايسته در حق اهلبيت پيامبر برخوردار بود. 17 اينك، بار ديگر موقعيتى پيش آمده بود كه هانى، صداقت و ايمان و تعهد خويش را نسبت به حق نشان دهد و در اين شرايط خطرناك و اوضاع بحرانى، پذيراى «مسلم» گردد كه در راس نيروهاى شيعى است و تحت تعقيب از سوى حاكم كوفه.
هانى، مسلم را در خانه خود در موقعيتى مطمئن جا داد. از آن پس، شيعيان دوباره رفت وآمدهاى پنهانى خود را به خانه هانى شروع كردند و ديدارها با مسلم، در آن جا انجام مى گرفت و هنوز «عبيدالله زياد» از مخفيگاه جديد مسلم بى اطلاع بود18.
يكى از وقايع مربوط به دوران مخفى بودن مسلم در خانه هانى نقشه ترور «ابن زياد» است كه انجام نشد. قضيه از اين قرار بود :
يكى از بزرگان بصره، كه از شيعيان خالص اميرالمؤمنين(ع) محسوب مى شد، «شريك بن اعور» بود. شريك از كسانى بود كه در ركاب على(ع) و همراه عمار ياسر، در جنگ صفين با معاويه جنگيده بود. هنگام آمدن «عبيدالله زياد» به كوفه او هم همراه جمعى اجبارا از بصره به طرف كوفه مى آمد كه در راه، از قافله عقب ماند و چون بيمار هم شده بود، پس از رسيدن به كوفه به خانه «هانى» وارد شد. ابن زياد كه از بيمارى شريك مطلع شد، تصميم گرفت براى عيادت او به خانه هانى برود.
به پيشنهاد شريك، تصميم بر آن شد كه «مسلم» در پستوى خانه و پشت پرده، كمين كند و در وقت حضور ابن زياد با علامتى كه به مسلم مىدهند (آب خواستن شريك) بيرون آمده و او را به قتل برساند. طبق برخى از نقلها، در اجراى اين طرح، بنا بود كه سىتن از شيعيان هم حضرت مسلم را يارى كنند.
«ابن زياد» آمد و نشست و صحبت هايى كردند، ولى وقتى شريك، آب طلبيد، مسلم براى اجراى طرح، بيرون نيامد و با تكرار علامت، باز هم از مسلم خبرى نشد. ابن زياد كه احتمال خطرى مى داد، از هانى پرسيد: او چه مىگويد؟ گفتند: تب كرده و هذيان مى گويد. اما عبيدالله زياد، زود از آن جا رفت.
پس از رفتن او از مسلم پرسيدند چرا نقشه را عملى نكردى؟ گفت: به دو جهت، يكى به خاطر سخنى كه على(ع) از پيامبر اسلام(ص) نقل كرده كه: «ايمان، مانع كشتن غافلگيرانه است» ديگرى به خاطر اصرار همراه با گريه همسر هانى كه از من خواست در خانه او چنين كارى نكنم. هانى گفت: واى بر آن زن كه هم خودش و هم مرا از بين برد و از آنچه كه مى ترسيد، در آن واقع شد. شريك گفت: اگر او را كشته بودى،فاسق فاجر و مكارى را از بين برده بودى .19
نفوذ دشمن به تشكيلات نهضت
نهضت مسلم و هوادارانش، صورت مخفيترى گرفت و ارتباطها پنهانتر انجام مى شد. با تغيير شرايط،كوفه به كانون خطرى براى انقلابي هاى شيعه تبديل شده بود كه با كمترين غفلتى ممكن بود خطرات بزرگى پيش بيايد. سياست كلى «ابن زياد» نابودى مسلم و شكست اين نهضت بود و براى اين كار، دو نقشه كلى را در دست اجرا داشت:
1-جستجو و تعقيب مسلم و طرفدارانش.
2-خريدن سران شهر و چهره هاى با نفوذ.
براى پى بردن به مخفيگاه مسلم و اطلاع از قرارها و برنامه ها و شناختن عوامل مؤثر در نهضت مسلم، راهى كه از سوى ابن زياد پيش گرفته شد، استفاده از يك عامل نفوذى بود كه با جاسوسى، اخبار نهضت مسلم را به حكومت برساند. اين عامل نفوذى ابن زياد كسى جز «معقل» نبود. معقل كه از سرسپردگان حكومت بود، با دريافت سه هزار درهم، ماموريت يافت كه به عنوان يك هوادار مسلم و طرفدار نهضت با طرفداران مسلم تماس بگيرد و به عنوان يك انقلابى،كه مى خواهد اين پولها را براى صرف در راه انقلاب و تهيه سلاح و امكانات مبارزه به مسلم تحويل دهد، كم كم به پيش مسلم راه يافته و از خانه او و تشكيلات و افراد مؤثر، گزارش تهيه كرده و به ابن زياد خبر دهد.
معقل، به مسجد آمد و نماز خواند و با عده اى صحبت كرد تا اين كه او را به «مسلم بن عوسجه» راهنمايى كردند، كه مردى شريف و از شخصيت هاى بارز شيعه در تشكيلات مسلمبن عقيل بود. معقل صبر كرد تا نماز «مسلم بن عوسجه» تمام شد. آن گاه پيش رفت و طبق برنامه از پيش ديكته شده،خود را چنين معرفى كرد: مردى از اهل شام و از قبيله «ذى الكلاع» هستم كه خداوند، نعمت محبت و دوستى اهلبيت را به من عطا كرده است. شنيده ام كه مردى از اين خاندان به كوفه آمده و مردم را به يارى پسردختر پيامبر دعوت كرده و از آنان بيعت مى گيرد. پولى دارم كه مى خواهم به او برسانم و نيز دوست دارم كه او را از نزديك ديدار كنم. مردم تو را به من معرفى كرده اند. اين پولها را از من بگير و مرا نزد آن مرد ببر تا با او بيعت كنم.
مسلم بن عوسجه كه سخنان او را باور كرده بود،ضمن ابراز خوشحالى از ديدن آن مرد كه خود را دوستدار خاندان پيامبر معرفى كرده بود،از «معقل» قولها و پيمان هاى استوار گرفت كه قدمى از راه خيرخواهى فراتر نگذارد و جريان را پوشيده نگه دارد. معقل هم هر قول و پيمانى را كه وى مى خواستبه او داد.
مسلم بن عوسجه كه به سخنان او اطمينان پيدا كرده بود، به او گفت: چند روزى به خانه من بيا، تا من مقدمات و اجازه ديدار تو را با آن مرد كه در جستجوى او هستى فراهم كنم.
به اين صورت، كمكم اين جاسوس ابن زياد، به خانه هانى هم كه پناهگاه مسلمبن عقيل بود راه پيدا كرد و با مسلم ملاقات نمود و پولها را به او تحويل داد و بتدريج خود را يكى از طرفداران نهضت، جا زد. صبحها زودتر از همه مى آمد و ديرتر از همه می رفت و اخبار درونى نهضت را به عبيدالله زياد،گزارش مىداد.20
اين از يكسو، اخبار نهضت را به دشمن انتقال داده بود و از سوى ديگر، نامه اى را كه مسلم بن عقيل توسط «عبدالله يقطر» 21 براى حسين بن على(ع) نوشته و از اوضاع جارى به امام گزارش داده بود، به دست گشتي هاى عبيدالله زياد افتاد. حامل نامه را پيش عبيدالله زياد بردند. 22 وقتى كه آن مرد، حاضر نشد نويسنده نامه را معرفى كند و مقاومت كرد، به دست ماموران و به دستور ابن زياد، به شهادت رسيد اما خيانت نكرد.
با پى بردن به مخفيگاه مسلم و مركزيت نهضت و افراد مؤثر در جريان مبارزه، ابن زياد، بيشتر احساس خطر كرد و تصميم گرفت كه هر چه زودتر دستبه كار شود و انقلاب را قبل از آن كه به مرحله غيرقابل كنترلى برسد، درهم شكسته و سران نهضت و مقاومت انقلابيها را درهم شكند. اين بود كه نقشه حمله گسترده به نهضت و پيشگامان آن و چهره هاى سرشناس تشكيلات مسلم كشيده شد و اولين گام،دستگيرى «هانى» بود.
نهضت در خطر
نقش «هانى» در نهضت، بسيار بود; از اين رو والى كوفه به فكر دستگيرى هانى افتاد تا از اين طريق به مسلم هم دسترسى پيدا كند، زيرا مى دانست تا وقتى كه هانى، در محل خود مستقر باشد، بازداشت مسلم بن عقيل عملى نيست و نيروهاى زيادى كه در اختيار و در فرمان هانى هستند،مقاومت و دفاع خواهند كرد. پس بايد با نقشه اى پاى هانى را به «دارالاماره» بكشد و او را در همان جا زندانى كند تا بين او و مسلم جدايى بيفتد.
هانى به بهانه مريضى پيش «عبيدالله زياد» نمى رفت، تا اين كه ابن زياد، چند نفر را در پى او فرستاد و با اين بهانه كه والى كوفه مى خواهد تو را ببيند، او را به دارالاماره بردند.23
«عبيدالله بن زياد» والى كوفه در اولين برخورد، سخنان تندى به او گفت، از جمله اين كه هنگام ورود هانى گفت: «خيانتكار، با پاى خود آمد!»
سخنان نيشدار ابن زياد و گوشه و كنايه هاى او سبب شد كه هانى بپرسد: مگر چه شده است؟
ابن زياد گفت: اين چه غوغايى است كه در خانه خود،عليه اميرالمؤمنين يزيد،بر پا كرده اى؟! مسلم را در خانه خود جا داده و براى او افراد جنگى و سلاح، جمع مى كنى و گمان كرده اى كه اينها بر من پوشيده است؟
هانى انكار كرد، اما ابن زياد، هانى را با «معقل» روبه رو كرد. اين جا بود كه هانى فهميد كه معقل،جاسوس ابن زياد بوده است 24 و خود را به عنوان يك انقلابى هوادار اهلبيت و بيعت كننده با مسلم به نفع حسين بن على(ع) در درون تشكيلات نهضت، جا زده است.
آن ديدار به جر و بحث كشيده شد و پس از گفتگوهاى تندى كه رد و بدل شد،ابن زياد عصاى غلام خويش (مهران) را گرفت،و در حالى كه مهران، از موهاى سر هانى گرفته بود،با عصا آن قدر بر سر و صورت او زد تا اين كه دماغ و پيشانى هانى شكست. در اين لحظه هانى دستبرد تا شمشير نگهبانى را كه نزديكش بود بكشد و… كه جلوى دستش را گرفتند، و به فرمان عبيدالله زياد او را به زندان انداختند. 25
دستگيرى هانى، كه براى حكومت، يك موفقيت به حساب مى آمد و از اين طريق ابن زياد توانسته بود مانعى بزرگ را از پيش پاى خود بردارد، در وضع روحى بعضى از انقلابيها تاثير منفى گذاشت.
انفجار پيش از موعد
هانى در بازداشت «عبيدالله بن زياد» بود. سربازان والى در انديشه حمله به خانه هانى و مسلم، در فكر دفاع و مقابله بود. برنامه انقلاب، به صورتى كه از پيش طرح ريزى شده بود، عملى نبود، مسلم تصميم گرفت وقت حمله را جلو بيندازد.
عده اى زياد از نيروها كه در خارج شهر بودند و انتظار رسيدن وقت موعود را مى كشيدند،از تصميم جديد، بى خبر بودند. مسلم به يكى از ياران خود دستور داد تا رمز حمله و شروع نهضت حق طلبانه را در قالب درگيرى با نيروهاى دشمن در شهر اعلام كند. شعار پرشور و حماسى «يامنصور، امت» 26 طنين افكند. دلها به هم پيوست و پنجه ها بر قبضه شمشيرها فشرده شد و پيروان حق و سربازان دين و بيعت كنندگان با مسلم از هر سو براى يارى او گرد آمدند. قلب تپنده اين حركت، خانه هانى بود كه مسلم را در خود جاى داده بود. در خانه هاى اطراف هم، حدود چهارهزار نفر، نيروى مسلح براى كارهاى ضرورى و برنامه هاى پيشبينى نشده، به عنوان ذخيره، آماده بودند. نيروهاى موجود، مى بايستبه شكلى سازماندهى مى شدند تا با سپاه مهاجم دشمن، مقابله كنند. گرچه نيروها خيلى زياد نبودند، اما مسلم بن عقيل، همين تعداد را هم به صورت زير، جناح بندى و سازماندهى كرد:
«عبدالرحمن بن عزيز كندى» و امير «ربيعه» و فرمانده سواركاران و گروه پيشاهنگ.
«مسلم بن عوسجه» امير قبايل مذحج و بنى اسد و فرمانده نيروهاى پياده.
«ابو ثمامه صاعدى» امير قبيله تميم و همدان.
«عباس بن جعده جدلى» فرمانرواى نيروهاى مدينه.
با اين آرايش نظامى دستور حمله به طرف قصر و مركز فرماندهى«عبيدالله زياد» را صادر كرد.27
در اين لحظه ها مسلم بن عقيل، فقط به «حق» مى انديشيد و به مظلوميت هميشگى پيروان حق. مبارزه با ستم و مجسمه هاى فسق و ظلم را وظيفه اى مقدس و مسؤوليتى عظيم و الهى مى ديد. عمل به وظيفه سبب شده بود كه مسلم، «خود» را فراموش كند و به «خدا» بينديشد.
آمده بود، تا صداى حق را جايگزين همه همهمه ها و هياهوهاى عربده جويان دنياخواه و زرپرست و قدرت طلب قرار دهد; آمده بود تا اراده ها و بازوها و شمشيرهاى آزادگان مؤمن را در راه خدا و در خط رهبرى حسين بن على(ع) متحد و منسجم سازد، و اينك در شرايط دشوارى كه پيش آمده است، جهادى عظيم و فداكارى خونرنگ و حماسه اى جاويد و ماندگار و لازم است; و… مسلم،قدم در اين ميدان گذاشت.
ابن زياد كه به دنبال دستگير كردن «هانى» احساس خطر مىكرد، براى پيشگيرى از بروز هرگونه عكس العمل تند مردم، در مسجد، مشغول سخنرانى براى مردم بود و كسانى را كه در مقام مخالفت با حكومت باشند، تهديد مى كرد… كه خبر دادند،مسلم و هوادارانش قيام را آغاز كرده اند. از منبر فرود آمد و بسرعت به قصر رفت و دستور داد درها را ببندند و خود در قصر، پناهنده شد. چيزى نگذشت كه قصر در محاصره نيروهاى طرفدار مسلم قرار گرفت و مسجد كوفه از ياران مسلم پر شد و هر ساعت بر تعدادشان افزوده مى گشت.28
عبيدالله، براى نجات از اين بحران از شيوه به كارگيرى مزدوران خود فروخته استفاده كرد. از سويى جمعى را به بيرون فرستاد تا ضمن تشكيل يك گروه مقاومت براى مبارزه با ياران مسلم از طريق پخش شايعات، در صفوف سربازان مسلم دودستگى ايجاد كنند، و از طرفى هم،كسانى را مامور ساخت كه با گفتههاى خود،مردم را از اطراف مسلم بن عقيل متفرق سازند تا به اين طريق، هم حلقه محاصره قصر، شكسته شود و هم مسلم تنها بماند.
خائنانى خودفروخته حاضر شدند براى رضاى خاطر عبيدالله كه در داخل قصر محاصره شده و چيزى به نابودى اش نمانده بود،به ميان جمع مردم آيند و از آنان بخواهند كه پراكنده شوند و جان خود و سرنوشت خانواده خويش را به خطر نيندازند. كثير بن شهاب يكى از اين مزدوران بود كه خطاب به مردم گفت:
«شتاب نكنيد! به سوى خانه و خانواده خود برگرديد و خود را به كشتن ندهيد. هم اكنون سپاه مجهز يزيد از شام فرا مىرسد….
امير شما عبيدالله تصميم گرفته است كه:هر يك از شما، تا شب به خانه خود نرود و مقاومت كند، حقوقش قطع شود و جنگجويانتان را نيز بدون حقوق به جنگ در مرز شام بفرستد و بىگناهان را به جاى گناهكاران،و حاضران را به جاى غايبان بگيرد و در بند كشد،تا احدى از شما نماند….»
اين سخن و امثال آن، باعثشد كه وحشتى در دلها پيدا شود جمعى از سست ايمانان بتدريج از اطراف مسلم پراكنده شدند 29 ; طايفه و عشيره مسلمبن عوسجه و حبيببن مظاهر نيز براى حفاظت آنان، آنها را گرفته و در جائى حبس كردند. 30
شروع پيش از موعد مقرر عمليات كه به مسلمبن عقيل تحميل شد،از يكسو،و تبليغات مسموم و شايعه پراكنيها و تهديدها و ارعاب هاى دشمنان و منافقان از سوى ديگر و عدم آمادگى همه نيروهاى مسلم براى برنامه طرحريزى شده از طرف ديگر، امكان موفقيت مسلم را ضعيف كرده بود.فقط چهارهزار نيرو، از جمع سى هزار نفرى بيعت كننده، حضور داشتند و مسلم نمى توانست با اين تعداد از افراد، هم محاصره را داشته باشد و هم در جبهه ديگرى كه به دنبال اين تبليغات و تهديدها، پديد آمده بود به مبارزه بپردازد، زيرا شهر بزرگ كوفه شاهد صحنه هاى درگيرى متعددى بود كه بين هواداران دو جناح به وجود آمده بود.
مسلم، در اين اوضاع وخيم همراه نيروهاى تحت فرمان خود با قلبى سرشار از ايمان به خدا و حقانيت راه و جهاد خويش دلاورانه مىجنگيد. مسلم،آن روز، كربلايى در درون كوفه به وجود آورد! تعدادى از يارانش به شهادت رسيدند و خود نيز پس از آن همه درگيرى و جنگ،مجروح شده بود. 31 آن روز به پايان رسيد. سختى مبارزه، عده اى را به خانه هاى خود كشاند. تهديدهاى حكومت، عدهاى ديگر را از ميدان جهاد و تعهدات «بيعت» به خانه و زندگى آسوده كشاند. تبليغات گسترده هم در روحيه عدهاى ديگر تزلزل و ضعف پديد آورد. در نتيجه، شب هنگام، مسلم بن عقيل در مسجد، نماز مغرب را فقط با حضور سى نفر اقامه كرد. پس از نماز،آن عده كمتر شده بودند (ده نفر) از مسجد كه بيرون آمد،حتى يك نفر هم همراهش نبود كه او را به جايى راهنمايى كند. 32
تمام آن هزاران مرد كه با او عهدها بستند به هنگام «بلا» هنگامه سختى شگفتا! عهد بشكستند. يكى از قطع نان ترسيد يكى مرعوب قدرت بود يكى مجذوب زر، مغلوب درهم، عاشق دينار چه شد آن عهده اى سخت؟ چه شد آن دستهاى گرم بيعتگر؟ كجا ماندند؟… كجا رفتند؟… كه مسلم ماند و شهرى بى وفا مردم؟… .
غربت مظلومانه مسلم
كوفه كه به خاطر نهضت براى مسلم «وطن» شده بود، اينك به غربت تبديل شده است و مسلم، غريبى در وطن! مسلم براى يافتن خانهاى كه شب را به روز آورد و در پناه آن، مصون بماند، در كوچهها غريبانه مى گشت و نمى دانست به كجا مى رود.
سر از محله «بنى بجيله» درآورد. همه درها بسته بود و هر كس، سوداى سلامت و آسايش خويش را در سر داشت.
زنى به نام «طوعه»، جلوى خانه اش ايستاده، نگران و منتظر پسرش بود. طوعه شيعه و هوادار مسلم بود، اما اين غريب را نمى شناخت. مسلم، جلو رفت و سلام داد و آب خواست….
زن آب آورد. مسلم نوشيد و ظرف را به طوعه باز پس داد. زن ظرف را در خانه گذاشت و برگشت. ديد كه اين مرد،همچنان ايستاده است. زن پرسيد:
- مگر آب نخوردى؟
-چرا.
- پس به خانه ات و نزد خانواده خودت برو!
- … .
- گفتم برخيز و به خانه خويش برو! بودن تو در اين جا براى من خوب نيست،من راضى نيستم.
- من كه در اين شهر خانه و كسى را ندارم!
- مگر تو كيستى و از كجايى و… .؟
- من مسلم بن عقيلم… آيا ممكن است نيكى كنى؟ شايد روزى بتوانم جبران كنم! «طوعه» وقتى مسلم را شناخت، او را به درون منزل دعوت كرد و با نهايت احترام و خضوع،از او پذيرايى كرد.33
اين زن فداكار، كه به مردان پيمانشكن و سست عنصر و ترسو درس شهامت و وفا مى آموزد، دين خويش را به مكتب و راه حسين(ع) ادا كرد و به وظيفه اش در قبال سفير و نماينده آن حضرت در نهضت، عمل نمود و در خدمتگزارى مسلم از هيچ چيز كوتاهى نكرد. اما مسلم، شورى ديگر در سر داشت. از سويى به بى وفايى مردم مى انديشيد و از سويى به نامه و گزارشى فكر مى كرد كه به حسين بن على(ع) فرستاده و از وى خواسته بود كه بسرعت،خود را به كوفه برساند كه زمينه از هر جهت آماده است، و از ديگر سو سرنوشت خويش را در «شهادت» مى يافت و در انديشه پايان كار و سرانجام اين نهضت و فرداى حوادث بود.
و… غذا نخورد. شب را به عبادت و تهجد پرداخت و نخوابيد. فقط سحرگاهان اندكى خواب چشمانش را فرا گرفت و اميرالمؤمنين را ديد و خواب شهادت را و مهمان على شدن را. 34
لحظه هاى آن شب براى مسلم معناى ديگرى داشت. شب قدر بود. شب آخر بود. انتظار آن را مى كشيد كه در همان جا به سراغش بيايند تا دستگيرش كنند.
پسر طوعه، بر خلاف مادرش از هواداران «ابن زياد» بود. شب كه به خانه آمد، از حركات و رفتار مادر، متوجه اوضاع غيرعادى شد. با كنجكاوى فراوان بالاخره فهميد كه مهمان خانه شان كسى جز مسلم بن عقيل نيست. بسيار خوشحال شد، كه اگر به والى شهر خبر دهد، جايزه خواهد گرفت. گرچه به مادرش قول داد و تعهد سپرد كه به كسى نگويد 35 ، ولى صبح زود،خبر را به وابستگان عبيدالله بن زياد رسانده بود. اين به دنبال حوادث همان شب در كوفه و مسجد بود.
آن شب، خانه گردى وسيع در كوفه شروع شد. راه هاى خروجى شهر زير كنترل قرار گرفت و عدهاى هم دستگير شدند. عبيدالله، مطمئن شد كه كسى از ياران مسلم نمانده و مراكز مقاومت نهضت،درهم شكسته است. همان شب، اعلام كرد كه همه در مسجد جامع، جمع شوند. مسجد پر از جمعيت شد.
ابن زياد، با جوش و خروش، براى مردم، سخنانى تهديدآميز، همراه با تطميع، بيان كرد. قساوت و خشونت از گفتارش م ىباريد. بيشترين تهديد، نسبت به كسانى بود كه به مسلم پناه دهند و مژده جايزه به كسى داد كه مسلم را -يا خبرى از او را نزد او بياورد. به «حصين بن نمير»،رئيس پليس شهر، دستور اكيد داد تا شهر را دقيقا زير نظر و كنترل خود بگيرد و براى يافتن مسلم، خانه ها را بگردد. پس از اين سخنان، از منبر به زير آمد و به قصر بازگشت. 36
فرداى آن شب، ابن زياد، ديدار عمومى داشت. محمدبن اشعث 37 را هم در مجلس، كنار خود نشانده بود و از خدماتش تعريف مى كرد و ديگران هم حاضر بودند. پسر طوعه،كه از بودن مسلم در خانه خودشان، خبر داشت، ماجراى شب گذشته را به پسر محمدبن اشعث نقل كرد. او هم خبر را آهسته در گوش محمدبن اشعث گفت. وقتى ابنزياد،از ماجرا مطلع شد، به او ماموريت داد كه مسلم را نزد وى حاضر سازد. 38
اما دستگيرى مسلم و آوردنش پيش عبيدالله زياد، كار آسانى نبود. از اين رو ابنزياد، شصت، هفتاد نفر از قبيله قيس را، همراه و تحت فرمان محمد اشعث قرارداد تا براى گرفتن و آوردن مسلم به خانه طوعه بروند.
كربلايى درون كوفه
سپاه آل سفيان، در پى آيين هدار آفتاب عدل تمام خانه ها را سخت مى گرديد. نگهبانان شهر شب طرفداران قصر ظلم روان در جستجوى مسلم از هر سوى، مىرفتند و باطل در پى حق بود «غسق» در جستجوى فجر سياهى در پى خورشيد!
صداى پاى اسبها،خبر از تهاجم ماموران ابن زياد مى داد. هدف،خانه طوعه بود و نقشه، دستگيرى مسلم. مسلم كه پرورده سايه سلاح و بزرگ شده صحنه هاى كارزار بود، از شجاعت خويش براى درهم شكستن حلقه محاصره استفاده كرد و پس از به پايان رساندن عبادت خويش، زره پوشيد و سلاح برگرفت و بر مهاجمان حمله كرد و آنان را از خانه بيرون راند. 39
براى اين كه خانه آن شير زن متعهد، در اين ميان، آسيب نبيند، مبارزه را به بيرون از خانه كشيد و با ديدن انبوه ماموران مهاجم كه آماده آتش زدن و سنگباران كردن خانه بودند،گفت:
اين همه سر و صدا براى كشتن فرزند عقيل است؟
اى نفس!
به سوى مرگى كه از آن، گريزى نيست، بيرون شو! 40
شمشيرى آخته بر كف، اراده اى استوار در سر، قوتى كم نظير در دل و بازو، خون شرف و غيرت در رگها، بى هراس و ترس، بر آنان تاخت و براى دومين مرحله، آنان را پراكنده ساخت.
مسلم نايب و نماينده حسين بود. نسخه اى برابر با اصل. تصميم گرفته بود كربلايى در كوفه بر پا سازد، و حماسه اى به ياد ماندنى و درسى عظيم از قدرت رزمى و روحى يك «مؤمن» در تاريخ، بر جاى بگذارد. يك تنه در برابر انبوهى از سپاهيان ابن زياد ايستاده بود و دليرانه مقاومت و جنگ مى كرد. هر هجومى را با شمشير دفع مى كرد و هر مهاجمى را ضربتى كارى مى زد.
عاشورايى بود و نبرد حق و باطل در رزم مسلم بن عقيل با آن گروه، تجلى يافته بود. نيروهاى حكومت كه خود را از مقابله با آن قهرمان، ناتوان ديدند، عده اى به پشت بام ها رفته و بر سرش سنگ و آتش ريختند، ولى حماسه مسلم، همچنان جريان داشت و آن بزدلان بى ايمان از مقابل حمله هايش مى گريختند. 41
و در هنگام حمله رجز مى خواند 42 و مى گفت: (خطاب به خود)
«اين مرگ است، هر چه مى خواهى بكن!
بى شك،جام مرگ را خواهى نوشيد.
براى فرمان خدا شكيبا باش!
كه حكم خدا در ميان بندگان،جارى است»44
گرچه والى كوفه نمى خواست خود را تسليم اين واقعيت كند كه مسلم، شجاع است و مامورانش حريف رزم او نيستند، ولى تلفات سنگين نيروهايش به دست مسلمبن عقيل گوياتر از هر گزارش و سندى بود كه مى توانستبه آن، اعتماد كند.
و… مسلم، همچنان درگير با سپاه ابن زياد بود و اين حماسه را بر لب داشت كه:
«سوگند خورده ام كه جز آزاد مرد، كشته نشوم، هر چند كه مرگ را چيز ناخوشايندى ببينم.
بيم از آن دارم كه به من دروغ گفته، يا فريبم داده باشند. بالاخره اين آب خنك با آب گرم درياى تلخ، آميخته مى شود.
پراكندگى خاطر را بزداى و با تمركز و استقرار بجنگ! هر كس، روزى بدى را ملاقات خواهد كرد»45.
گرچه قواى كمكى به تعداد 500 نفر به سربازان ابن زياد پيوستند، ولى مسلم،اين حماسه آفرين شجاع، همچنان به تنهايى به جنگ با آنان مشغول بود و از آنان مى كشت. 46 تلاش محمد اشعث و نيروهايش براى زنده دستگير كردن مسلم بود و چون درگيري ها به طول انجاميد و به اين هدف نرسيدند، ابن زياد،از اين تاخير بسيار در دستگيرى يك نفر ناراحت شد و به محمد اشعث، پيغام فرستاد.
او، در جواب ابن زياد گفت: «اى امير» خيال مى كنى كه مرا به سراغ يكى از بقال هاى كوفه فرستاده اى؟! تو مرا به مقابله با شمشيرى از شمشيرهاى محمدبن عبدالله فرستاده اى!…» سپس، باز هم برايش نيروى امدادى فرستاد.47
ابن زياد، پيغام داد كه به مسلم، امان بدهند. مى خواست كه از اين طريق، مسلم را به تسليم وادارد، ولى مسلم بن عقيل،امان آن عهدشكنان را باور نمى كرد و زير بار آن نمى رفت. اين بود كه به مبارزه ادامه داد.
آن قدر ضربه و جراحت بر او وارد شده بود كه به ديوارى تكيه داد و گفت:
«چرا سنگبارانم مى كنيد؟ كارى كه با كافران مى كنند،در حالى كه من از خاندان پيامبران و ابرارم. آيا حق پيامبر(ص) را درباره خاندان و عترتش مراعات نمى كنيد؟»48
جنگ طولانى و سخت با آن همه دشمن،او را به شدت مجروح و ناتوان و تشنه كرده بود. پيكر و چهره خون گرفته اش شاهد جهاد عظيم او بود. مسلم، تصميم داشت كه تا آخرين قطره خون و تا واپسين دم و تا شهادت بجنگد، اما اطرافش را گرفتند و در يك حلقه محاصره از پشت سر، نيزه اى بر او زده و او را به زمين افكندند و بدين گونه، اسيرش كردند. 49 طبق برخى از نقلها سر راهش گودالى كندند و مسلم در آن افتاد و اسير شد.
مسلم را گرفتند; آزاده اى كه در انديشه نجات آن اسيران بود، خود، در دست آنان گرفتار شد. او را به سوى دارالاماره بردند و ورقى ديگر از حماسه در پيش ديدگان تاريخ، نمودار شد.
اسير آزاد
قهرمان، گرفتار دشمن شد و به سوى قصر والى روان گرديد. زخمهاى جانكاه،خستگى شديد،خون هاى سر و صورت، مسلم قهرمان را از توان و قدرت انداخته بود. شهادت را بروشنى احساس مىكرد و از آن خرسند بود. گويا با خود مى گفت:
من،امروز، از خم خون، مى چشم شهد شهادت را ولى خرسند و خشنودم كه مرگم جز به راه حق و قرآن نيست. از اين مردن سرافرازم كه پيش باطل و بيداد نياوردم فرود، اين سر نكردم سجده بر دينار نسودم لحظهاى پيشانى ام،بر زر كنون در چنگ اين دشمن، شرافتمند مىميرم نگريد مادرم بر من نريزد خواهرم در سوگ من، اشكى زجام ديده بر دامن بگوييدش كه من، مردانه جنگيدم و بر مرگ دليران و جوانمردان نمى بايست گرييدن.
ولى… مسلم را گريه فرا گرفت،و گفت: «انا لله وانا اليه راجعون» يكى از سران سپاه ابن زياد، از روى طعنه، گفت: كسى كه در پى اين كارها باشد، بر اين پيشامدها نبايد گريه كند. مسلم گفت: «به خدا سوگند! گريه ام براى خويش و به خاطر ترس از مرگ نيست، بلكه گريه من براى خانواده ام و براى حسين بن على و خانواده اوست، كه به سوى شما مى آيند».50
سواران بسيار او را به قصر آوردند. تشنگى زياد و خونريزي هاى شديد، ضعف فراوانى در مسلم پديد آورده بود،بحدى كه به ديوار تكيه داد. با ديدن ظرف آبى در آن جا،آب طلبيد. يكى از وابستگان پست و فرومايه، علاوه بر اين كه به مسلم گفت به تو آب نخواهيم داد،زخم زبان هم بر او زد و مسلم،از اين همه پستى و سنگدلى و بى عاطفگى آن مرد،تعجب كرد و او را نفرين نمود. 51
يكى از حاضران به نام عمارةبن عقبه، با ديدن اين صحنه از ناجوانمردى دلش سوخت و به غلامش گفت كه براى مسلم آب بياورد. آب را در ظرفى ريختند،همين كه مسلم آن را به لبهاى خويش نزديك كرد كه بياشامد، ظرف آب، از خون، رنگين شد و نياشاميد. بار ديگر هم همين صحنه تكرار شد.
مرتبه سوم كاسه را پر از آب كردند. اين بار كه خواست بنوشد، دندانهاى جلوى مسلم در كاسه ريخت. مسلم از نوشيدن آب، صرفنظر كرد و گفت:
الحمد لله!
اگر اين آب، قسمتم بود، مى خوردم! 52
در زير برق سرنيزه ها،آن اسير آزاد، و آن آزاده گرفتار را نگهداشته بودند. هم به سرنوشت افتخارآميز خويش مى انديشيد و هم به فكر كاروانى بود كه به سوى همين كوفه در حركت بود و سالار آن قافله، كسى جز اباعبدالله الحسين(ع) نبود.
مسلم، هنگام ورود بر ابن زياد سلام نكرده بود و همين، سبب خشم و ناراحتى او و اطرافيانش شده بود. گفتگوهاى خشونت آميزى بينشان رد و بدل شد.
او را تهديد به مرگ كردند. مرگى كه مسلم از آن نمى هراسيد، بلكه به آن افتخار مى كرد. معلوم بود كه او را خواهند كشت. از حاضران، عمر سعد را براى وصيت انتخاب كرد. سه موضوع را در وصيتهاى خود،مطرح كرد: «قرضهايم را در كوفه با فروختن زره و شمشيرم بپرداز! جسد مرا از ابن زياد تحويل بگير و به خاك بسپار! كسى را پيش حسين بن على(ع) بفرست تا به كوفه نيايد».53
گرچه مسلم از او قول گرفته بود كه وصيت هايش به عنوان راز، نزد او پنهان بماند، ولى عمر سعد كه خبث و خيانت با وجودش آميخته بود، در همان مجلس، خيانت كرد و وصيتهاى سه گانه مسلم را، براى ابن زياد،فاش ساخت و در واقع، ماهيت پليد خود را آشكار نمود.
از جمله گفتگوهاى ابن زياد و مسلم بن عقيل اين بود كه آن ناپاك، به مسلم گفت:
اى فرزند عقيل! آمدى تا اتحاد مردم را بر هم بزنى. از كار مردم تفتيش كردى و جمعشان را متفرق ساختى و بعضى را بر ضدبرخى ديگر شوراندى.
مسلم: خير، هرگز چنين نكردم، بلكه مردم اين شهر ديدند كه پدرت نيكان را كشت و خونها ريخت و همچون سلاطين ايران و روم پادشاهى كرد. ما آمديم تا آنان را به عدالت امر كنيم و به قانون خدا دعوت نماييم. ابنزياد: تو را به اين كارها چه كار؟! اى فاسق،آيا در آن هنگام كه تو در مدينه،شراب مى خوردى، ما كار نيك و عمل به كتاب خدا نمى كرديم؟
مسلم: آيا من شراب مى خوردم؟! خدا مى داند كه تو دروغ مى گويى و بدون آگاهى، سخن مى گويى. من آن گونه كه گفتى نيستم. شراب خوردن براى كسى رواست كه خون بى گناهان را مى خورد و به ناحق، خون مىريزد و براساس خشم و دشمنى و سوءظن، انسان مى كشد و در عين حال،از اين كار زشت خرم و شاداب است،گويى كه كارى نكرده است!
ابن زياد: گويا مى پندارى كه براى شما هم در امرحكومت، بهره اى است!
مسلم:به خدا سوگند! گمان نيست، بلكه يقين است.
ابن زياد: خدا مرا بكشد اگر تو را نكشم! آن هم كشتنى كه در اسلام، كسى را آن گونه نكشته اند.
مسلم: آرى، تو به ايجاد بدعت در ميان مسلمانان و مثله كردن و بدطينتى سزاوارترى! 54
جوابهاى كوبنده و منطقى و دندانشكن مسلم، ابنزياد را به ستوه آورد،تا آن جا كه آن خائن، به على(ع) و حسين(ع) و عقيل، ناسزا گفت. راستى، چه شگفت است كه ستم، به محاكمه عدالت بپردازد!
مسلم، كه صبرش تمام شده بود،گفت: اى دشمن خدا! هر چه مى خواهى بكن! 55 ابن زياد هم دستور كشتن «مسلم بن عقيل» را داد.
تنها اسلحه دشمنان حق، كشتن است; و اگر يك انسان حقپرست و با ايمان،شهادت طلب باشد و از مرگ نترسد، در واقع، دشمن را خلع سلاح كرده است. مسلم نيز، آرزويش شهادت در راه خدا به دست شقى ترين افراد است. و… طبيعى است كه مسلم، به عبيدالله بن زياد بگويد:
چه باك از كشته شدن;
بدتر از تو،بهتر از مرا كشته است… .
فرمان قتل مسلم براى او كه آرزومند اين سرنوشت مقدس و مبارك است،بشارتى است و اين لحظه هاى آخر پيش از شهادت، عزيزترين لحظه ها و پربارترين دقايق، و زيباترين حالات روح را داراست. اشتياق قبل از ديدار است.
مرگ سرخ
كشتن مسلم را به «بكربن حمران احمرى» سپردند، كسى كه در درگيريها از ناحيه سر و شانه با شمشير مسلم بن عقيل مجروح شده بود. مامور شد كه مسلم را به بام «دارالاماره» ببرد و گردنش را بزند و پيكرش را بر زمين اندازد.
مسلم را به بالاى دارالاماره مى بردند، در حالى كه نام خدا بر زبانش بود، تكبير مى گفت، خدا را تسبيح مى كرد و بر پيامبر خدا و فرشتگان الهى درود مى فرستاد و مى گفت: خدايا! تو خود ميان ما و اين فريبكاران نيرنگ باز كه دست از يارى ما كشيدند، حكم كن!
جمعيتى فراوان، بيرون كاخ، در انتظار فرجام اين برنامه بودند. مسلم، چون كوهى استوار،مصمم و مطمئن، دريا دل و شكيبا، بر فرار قصر خيانت و ستم بود. نگاهش به افق حقيقت بود، و به راه پاك و خونينى كه هزاران شهيد، جان خود را در آن راه به خداوند هديه كرده اند.
شكوه و عظمت مسلم در آن اوج و بر فراز آن سكوى شهادت و معراج، ديدنى بود. گرچه آنان، اين قهرمان اسير و دست بسته را با تحقير و توهين براى كشتن به آن بالا برده بودند، ليكن عزت مرگ شرافت مندانه در راه حق، چيز ديگرى است كه ديده هاى بصير و دلهاى آگاه، شكوهش را مى يابند. مسلم را رو به بازار كفاشان نشاندند. با ضربت شمشير، سر از بدنش جدا كردند، و… پيكر خونين اين شهيد آزاده و شجاع را از آن بالا به پايين انداختند و مردم نيز هلهله و سروصداى زيادى به پا كردند. 56
پس از شهادت
چند صفحه اى هم از حوادث پس از شهادتش و قضاياى مربوط به آن را يادآورى كنيم:
قاتل مسلم پس از آن جنايت، پايين آمد و پيش ابن زياد رفت. ابن زياد پرسيد: وقتى كه مسلم را از پله هاى قصر، به بالا مى برديد چه عكس العملى داشت و چه مى گفت؟
گفت: خدا را مرتب، تسبيح مى گفت و از او مغفرت و بخشش مى طلبيد….57
وقتى پيكر مطهر آن شهيد را از فراز دارالاماره به پايين و به ميان مردم انداختند، دستور داده شد تا بر آن بدن، طناب بسته و سرطناب را بكشند. و…. چنان كردند، تا آن كه بدن بى سر را برده و به دار كشيدند.
پس از شهادت مسلم، به سراغ «هانى» رفتند.
هانى در زندان بود. دستهايش را از پشت بسته بودند كه براى كشتن آوردند. هانى هنگام آمدن، هواداران خود از قبيله مذحج را به يارى مى طلبيد، ولى كسى او را يارى نكرد. با قدرت،دستخود را كشيد و از بند،بيرون آورد و در پى سلاح و ابزارى مى گشت كه به دست گرفته و بر آنان حمله كند،كه ماموران دوباره گرفتند و دستانش را محكم از عقب بستند و با دو ضربت، سر اين انسان والا و حامى بزرگ مسلم را از بدن،جدا كردند.
هانى، در زير ضربات جلاد مى گفت: «بازگشت به سوى خداست. خدايا مرا به سوى رحمت و رضوان خويش ببر!» 58
آن فرومايگان، بدن هانى را هم به طنابى بستند و در كوچه ها و گذرها بر خاك كشيدند. خبر اين بى حرمتى به مذحجيان رسيد. اسب سوارانشان حمله كردند و پس از درگيرى با نيروهاى ابن زياد بدن هانى و مسلم را گرفتند و غسل دادند و بر آنها نماز خواندند و دفن كردند، در حالى كه جسد مسلم، بى سر بود. 59 آن روز، تنى چند از سرداران اسلام هم دستگير شده و به شهادت رسيدند و اجساد مطهرشان در كنار آن دو قهرمان رشيد به خاك سپرده شد و در روز نهم ذيحجه،كربلاى كوچكى در كوفه بر پا شد و يادشان به جاودانگى پيوست.
از صداى سخن عشق، نديدم خوشتر
حسين بن على(ع) در يكى از منازل ميان راه، خبر شهادت اين سه يار وفادار خويش را شنيد. شهادت مسلم بن عقيل، هانى بن عروه و عبدالله يقطر، امام را ناراحت كرد و امام فرمود: «انا لله و انا اليه راجعون» و اشك در چشمانش حلقه زد.و چندين بار، براى مسلم و هانى از خداوند رحمت طلبيد و گفت: «خدايا براى ما و پيروانمان منزلتى والا قرار بده و ما را در قرارگاه رحمت خويش جمع گردان، كه تو بر هر چيز، توانايى!»آن گاه نامه اى را كه محتوايش گزارش شهادت آنان و دگرگونى اوضاع كوفه بود بيرون آورد و براى همراهان خود،خواند و گفت: هر كس از شما م ىخواهد برگردد، برگردد، از جانب ما بر عهده او پيمان و عهدى نيست. 60
سخنان امام حسين(ع) پس از شهادت آن بزرگان،نشانه موقعيت والا و وظيفه شناسى و عمل به تعهد و رسالت از سوى مسلم بود. درباره مسلم،فرمود:
خدا مسلم را رحمت كند كه او به رحمت و رضوان خدا شتافت و تكليفش را ادا نمود و آنچه كه به دوش ماست مانده است61.
امام، آن گاه خبر شهادت مسلم را به زنان كاروان خويش هم داد و دختر كوچك مسلم بن عقيل را طلبيد و دست محبت بر سرش كشيد. دختر متوجه شهادت پدر شد. امام فرمود:
من به جاى پدرت… دختر گريست، زنان گريستند. امام هم اشك در چشمانش حلقه زد. 62 پس از شهادت اينان وقتى بعضى از رهگذران كه از اوضاع كوفه به امام گزارش مى دادند و از آن حضرت مى خواستند كه برگردد و به كوفه نرود، امام جواب مى داد: «بعد از آنان در زندگى خيرى نيست.» و به همه مى فهماند كه تصميم به رفتن دارد. 63
فرزندان مسلم بن عقيل
قبلا گفتيم كه تنى چند از فرزندان مسلم در واقعه عاشورا در ركاب سالار شهيدان جنگيدند و به شهادت رسيدند. دو فرزند كوچك ديگر او كه در كاروان اسراى اهل بيت بودند، به دستور عبيدالله زياد، زندانى شدند. در زندان به آن دو كودك، سخت مى گرفتند. يك سال در زندان ماندند. عاقبت، خود را به پيرمردى كه متصدى زندانشان بود، معرفى كردند. پيرمرد كه از علاقه مندان به اهلبيت پيامبر بود به شدت متاسف شد و در زندان را به روى آنان گشود. آن دو كودك از زندان گريختند. شب، خود را به منزلى رسانده و مهمان پيرزنى شدند كه خود را علاقه مند به خاندان رسول معرفى مى كرد.
داماد نابكار آن زن، كه از هواداران ابن زياد بود و براى دريافت جايزه براى پيدا كردن اين دو زندانى فرارى، بسيار گشته و خسته شده بود، آن شب عبورش به خانه زن افتاد و پس از سخن هاى بسيار، تصميم گرفت كه شب را همان جا بخوابد. نيمه شب، متوجه حضور آن دو كودك در خانه شد،برخاست و جستجو كرد. وقتى شناخت كه آن دو فرارى اززندان،همين هايند، با بى رحمى تمام، دستهايشان را بست و سحرگاه به همراه غلامش آن دو كودك را برداشت و به كنار فرات برد. نه غلام و نه پسر آن مرد،هيچ يك حاضر نشدند فرمان او را در كشتن اين دو كودك بى گناه مسلم بن عقيل اجرا كنند و خود را به آب زدند و شناكنان از چنگ او گريختند. اما اين دو فرزند معصوم ماندند و آن سنگدل زرپرست و دنيا زده.
كودكان برخاستند و به درگاه خدا چهار ركعت نماز خواندند و با پروردگار مناجات كردند و گفتند:«ياحى يا حكيم. يا احكم الحاكمين. احكم بيننا و بينه بالحق» آن جلاد، سر آن كودكان را بريد و بدنشان را در فرات انداخت و سرهاى مطهرشان را براى گرفتن جايزه نزد عبيدالله زياد برد. 64 آرى،وقتى دنيا و ثروت، چشم دنياخواهان را كور كند، براى درهم و دينار و مقام و قدرت، غيرانسانى ترين كارها را هم انجام مى دهند.
سلام خدا و فرشتگان و پاكان بر روح بلند «مسلم بن عقيل» باد، كه شرط وفا و جوانمردى را ادا نمود و جان خويش را فداى رهبر و مولايش سيدالشهدا«ع» كرد.
و… درود بر همه ادامه دهندگان راه او، كه راه «حق» و «آزادى» است.
منابع:
1-ابن شهر آشوب،مناقب آلابى طالب، چهار جلد، انتشارات علامه، تهران.
2-ابن اثير، الكامل، انتشارات دار صادر، بيروت 1396ق.
3-ابوالفرج اصفهانى، مقاتل الطالبيين، ترجمه رسولى محلاتى، انتشارات صدوق، قمر 1390
4-خوارزمى، مقتل الحسين(ع)، مكتبة المفيد، قم 1383.
5-السماوى، محمد، ابصار العين فى انصار الحسين، مكتبة بصيرتى، قم.
6-قمى، شيخ عباس، منتهى الامال، انتشارات جاويدان، تهران.
7-قمى، شيخ عباس، نفس المهموم، ترجمه شعرانى، انتشارات اسلاميه، تهران 1374.
8- مفيد، ابوعبدالله، محمدبن محمدبن نعمان، ارشاد، دو جلد، كنگره شيخ مفيد، قم 1413 ق.
9-طبرى، محمدبن جرير ، تاريخ طبرى، شش جلد، انتشارات ليدن.
10-المقرم، عبدالرزاق، الشهيد مسلم بن عقيل، بىتا، بىنا.
11-المقرم، مقتل الحسين(ع)، مكتبة بصيرتى، قم 1367.
12-مجلسى، محمد باقر،بحارالانوار، مؤسسة الوفاء، بيروت1403.
پي نوشت :
1. اشاره استبه سخن پيامبر اسلام(ص) در فتح مكه -سال 8 هجرى كه فرمودند: «اگر همه مردم از نسل ابوطالب بودند، همه شجاع مىبودند.»
2. در بحار، ج8، طبع قديم،در مورد وقايع صفين و در بعضى از كتب تاريخ از جمله در «فتوح الشام» واقدى از حضور مسلمبن عقيل در فتوحات مصر و آفريقا و ارض صعيد و فتح شهرى به نام «بهنساء» كه در زمان خليفه دوم انجام شده،سخن به ميان آمده است و از شجاعتها و رزمآوريهاى مسلم در آن جنگها فراوان نقل شده است، ولى چون خيلى قابل اعتماد نيست از نقل آنها خوددارى مىشود.
3. تنقيح المقال، مامقانى، ج3، ص214.
4. تاريخ طبرى، ج6، ص238; مقرم، مقتل الحسين، ص258.
5. شيخ عباس قمى، نفس المهموم، ص36.
6. شيخ مفيد، ارشاد، ج2، ص39.
7. شيخ مفيد، ارشاد، ص204.
8. آغاز سفر در نيمه ماه رمضان و رسيدن به كوفه در 25 شوال بود. (مقتل الحسين مقرم، ص166).
9. شيخ مفيد،ارشاد، ج2، ص205. بعضى هم نقل مىكنند كه به خانه «مسلمبن عوسجه» وارد شد.
10. تاريخ طبرى،ج6، ص199.
11. در كتابهاى تاريخ، دوازده هزار، هجدههزار، بيست و پنجهزار تا چهل هزار نفر هم نقل شده است.
12. مقرم، مقتل الحسين،ص168.
13. نفس المهموم، ص39.
14. كامل ابن اثير، ج4، ص23.
15. شيخ مفيد، ارشاد، ج2، ص45.
16. مقرم، مقتل الحسين، ص172.
17. همان، ص173.
18. شيخ مفيد،ارشاد، ج2، ص45.
19. مقتل الحسين،مقرم ص175.
20. شيخ مفيد، ارشاد، ج2، ص46.
21. برادر رضاعى (شيرى) امام حسين -عليه السلام.
22. ابن شهر آشوب، مناقب آلابىطالب، ج4، ص92.
23. شيخ مفيد، ارشاد، ج2، ص47.
24. همان.
25. مقرم، مقتل الحسين، ص178.
26. اين جمله، شعار مسلمانان صدر اسلام به هنگام جهاد بود;يعنى «اى يارى شده و نصرت يافته! بميران و جانش را بگير….»
27. كامل ابناثير، ج4،ص30.
28. خوارزمى، مقتل الحسين، ج1، ص206.
29. بحارالانوار،ج44، ص349.
30. اعيان الشيعه، ده جلد، ج4، ص554; ابصار العين،ص57.
31. خوارزمى، مقتل الحسين،ج1، ص207.
32. بحار الانوار، ج44، ص350.
33. شيخ مفيد، ارشاد،ج2، ص55.
34. شيخ عباس قمى، نفس المهموم، ص50.
35. كامل ابناثير، ج4، ص31.
36. همان، ص32.
37. يكى از مهرههاى كثيف و سرسپرده به ابنزياد.
38. كامل ابن اثير، ج4، ص32.
39. بحارالانوار، ج44، ص352.
40. نفس المهموم،ص51.
41. شيخ مفيد،ارشاد ج2، ص56.
42. بحارالانوار، ج44،ص354; نفس المهموم، ص57.
43. رجز، شعرهاى حماسى و شعارهايى بود كه رزمندگان در ميدان نبرد مىخواندند.
44. هو الموت فاصنع ويك ما انت صانع فانتبكاس الموت لا شك جارع فصبرا لامر الله جل جلاله فحكم قضاء الله فى الخلق ذايع
«الشهيد مسلمبن عقيل، مقرم ص164.»
45. ابوالفرج اصفهانى، مقاتل الطالبيين، ترجمه، ص103.
46. نفس المهموم، ص51.
47. مقرم،مقتل الحسين، ص183.
48. نفس المهموم، ص52.
49. مقرم، مقتل الحسين، ص186.
50. نفس المهموم، ص52.
51. بحارالانوار،ج44، ص355.
52. نفس المهموم، ص53.
53. شيخ مفيد،ارشاد، ج2، ص61.
54. همان، ج2،ص63.
55. مقرم، مقتل الحسين، ص189، به نقل از لهوف.
56. شيخ مفيد، ارشاد، ج2، ص64.
57. نفس المهموم، ص54.
58. الى الله المعاد، اللهم الى رحمتك و رضوانك. «مقرم، مقتل الحسين» ص190.»
59. مقرم، مقتل الحسين، ص190.
61. شيخ مفيد، ارشاد،ج2، ص75. 1. رحم الله مسلما فلقد صار الى روح الله وريحانه و رضوانه اما انه قدقضى ما عليه وبقى ما علينا. «سيد عبدالله شبر، جلاء العيون، ج2، ص52.»
62. منتهى الامال، ج1، ص398.
63. نفس المهموم، ص91.
64. نقل به اختصار از «منتهى الآمال» شيخ عباس قمى، ص76 - 78.